9 And when he had opened the fifth seal, I saw under the altar the souls of them that were slain for the word of God, and for the testimony which they held:
10 And they cried with a loud voice, saying, How long, O Lord, holy and true, dost thou not judge and avenge our blood on them that dwell on the earth?
11 And white robes were given unto every one of them; and it was said unto them, that they should rest yet for a little season, until their fellowservants also and their brethren, that should be killed as they were, should be fulfilled.
1 خداوند مردم اسرائیل را منع کرده بود که نباید از آن چیز هائیکه باید از بین برده شوند، برای خود بگیرند. اما فرمان خداوند اطاعت نشد، زیرا عَخان پسر کَرمی نواسۀ زَبدی کواسۀ زِرَح که از قبیلۀ یهودا بود، امر خدا را بجا نیاورد. بنابران، غضب خداوند بر بنی اسرائیل افروخته گردید.
2یوشع چند نفر را از اریحا به شهر عای که در شرق بیت ئیل و در نزدیکی بیت آوَن بود، فرستاد تا معلوماتی دربارۀ آن جا به دست آورند. آن ها بعد از آنکه مأموریت خود را به انجام رساندند،
3نتیجۀ بازرسی خود را به یوشع چنین گزارش دادند: «حاجت نیست که همگی برای حمله به شهر عای بروند. چون عای یک شهر بسیار کوچک است، فقط دو یا سه هزار نفر کافی است که آن شهر را فتح کنند، نه اینکه همۀ لشکر را بفرستیم.»
4بنابران، در حدود سه هزار عسکر اسرائیلی رفتند و حمله را شروع کردند. اما اسرائیلی ها شکست خورده فرار کردند.
5عساکر عای آن ها را از دروازۀ شهر تا شباریم (یعنی معدن سنگ) تعقیب کرده تقریباً سی و شش نفر شان را در سرازیری کوه کشتند. مردم اسرائیل به خاطر این واقعه جرأت خود را از دست داده و به وحشت افتادند.
6یوشع و سرکردگان اسرائیل یخن خود را پاره کرده تا شام در برابر صندوق پیمان خداوند روی بخاک افتادند و خاک بر سر خود باد کردند
7و گفتند: «ای خداوند متعال، چرا ما را از اُردن عبور دادی و به اینجا آوردی تا به دست اموریان کشته شویم؟ کاش از آنطرف اُردن نمی آمدیم.
8خداوندا، حالا چه چاره کنیم؟ مردم اسرائیل همه فرار کرده اند.
9و اگر کنعانیان و دیگر کشورهای اطراف ما از این ماجرا باخبر شوند، ما را محاصره کرده همه را نیست و نابود می کنند. آنوقت چه کاری کرده می توانیم؟ و می ترسیم که به نام مقدست بی احترامی شود.»
10خداوند به یوشع فرمود: «برخیز، چرا روی بخاک افتاده ای؟
11مردم اسرائیل همه گناهکار اند. به پیمانی که من با آن ها بسته بودم، وفا نکردند. چیزهای ممنوع را که باید از بین می بردند، برای خود گرفتند. دزدی کردند، دروغ گفتند و به دارائی خود افزودند.
12و از همین خاطر است که مردم اسرائیل در برابر دشمن مقاومت کرده نمی توانند و از آن ها فرار می کنند. و در نتیجه، خود شان باعث نابودی خود شده اند. و اگر آن چیزهای ممنوع را از بین نبرید، من دیگر با شما نخواهم بود.
13پس برخیز و به مردم بگو که خود را پاک کنند و برای فردا آماده شوند و برای شان بگو که خداوند، خدای اسرائیل چنین می فرماید: «شما مردم اسرائیل چیزهای ممنوع را که باید از بین برده می شدند برای خود نگهداشته اید و تا از آن چیزها صرف نظر نکنید، نمی توانید در برابر دشمن مقاومت نمائید.
14فردا صبح همه قبایل حاضر شوند و قبیلۀ مسئول را که خداوند مشخص می کند با تمام خانواده های خود پیش بیایند. بعد خانوادۀ گناهکار را جدا کنید و هر عضو آن یکه یکه پیش بیاید.
15و آن کسیکه مال ممنوعه را برای خود گرفته است، با همه دارائی اش در آتش سوختانده شود، زیرا که آن شخص پیمان خداوند را شکسته و سبب شده است که اینهمه بدبختی ها بر سر اسرائیل بیایند.»»
16پس یوشع صبح وقت فردای آن روز برخاسته بنی اسرائیل را قبیله قبیله جمع کرد و قبیلۀ یهودا مسئول شناخته شد.
17بعد هر خانوادۀ یهودا پیش آمد و قرعه بنام خانوادۀ زِرَح اصابت کرد. آنگاه هر فامیل پیش آمد و فامیل زَبدی را جدا کردند.
18وقتیکه هر مرد فامیل زَبدی پیش آمد، عَخان پسر کَرمی نواسۀ زَبدی کواسۀ زِرَح از قبیلۀ یهودا گناهکار شناخته شد.
19آنگاه یوشع به عَخان گفت: «فرزندم، خداوند، خدای اسرائیل را تجلیل و تمجید کن و راست بگو که چه کرده ای؟»
20عَخان جواب داد: «من در برابر خداوند، خدای اسرائیل واقعاً گناه کرده ام و کار بدی که از من سر زده است این است:
21از بین اموال غنیمت یک چپن شِنعاری، دوصد مثقال نقره و یک میلۀ طلا به وزن پنجاه مثقال مرا وسوسه کرد و از روی حرص آن ها را برای خود گرفتم و در خیمۀ خود در زیر خاک پنهان کرده ام. و نقره زیر همه قرار دارد.»
22یوشع چند نفر را فرستاد و آن ها به طرف خیمه دویدند و دیدند که واقعاً همه چیزها را در خیمه درحالیکه نقره در زیر همه قرار داشت، پنهان کرده بود.
23آن ها را از خیمه پیش یوشع و مردم اسرائیل آوردند و بحضور خداوند قرار دادند.
24پس یوشع همراه همه مردم اسرائیل، عخان پسر زِرَح را با نقره، چپن، میلۀ طلا، پسران، دختران، گاوها، خرها، گوسفندان، خیمه و همه دارائی اش گرفته در وادی عَخور آوردند.
25یوشع به عَخان گفت: «چرا اینهمه مصیبت را بر سر ما آوردی؟ حالا خداوند، خودت را به مصیبت گرفتار می کند!» آنگاه همگی عَخان را همراه با فامیلش سنگسار کردند و بعد همه را در آتش سوختاندند.
26و تودۀ بزرگی از سنگ را بر آن ها انباشتند که تا به امروز باقی است. به این ترتیب، خشم خداوند فرونشست. و بنابران، آنجا را وادی مصیبت نامیدند.