9 And when he had opened the fifth seal, I saw under the altar the souls of them that were slain for the word of God, and for the testimony which they held:
10 And they cried with a loud voice, saying, How long, O Lord, holy and true, dost thou not judge and avenge our blood on them that dwell on the earth?
11 And white robes were given unto every one of them; and it was said unto them, that they should rest yet for a little season, until their fellowservants also and their brethren, that should be killed as they were, should be fulfilled.
1در همان روز فلسطینی ها سپاه خود را جمع کردند تا در مقابل اسرائیل بجنگند. اَخیش به داود گفت: «تو و مردانت باید به میدان جنگ بروید و به ما کمک کنید.»
2داود گفت: «بسیار خوب، خواهی دید که نوکرت چه کارروائی هائی خواهد کرد.» اَخیش گفت: «پس در اینصورت ترا برای همیشه بحیث محافظ خود مقرر می کنم.»
3در عین حال سموئیل مرده بود و تمام قوم اسرائیل برای او ماتم گرفتند. و بعد او را در شهر خودش، در رامه بخاک سپردند. و شائول پادشاه، همه فالبین ها و جادوگران را از کشور اسرائیل بیرون راند.
4فلسطینی ها آمدند و در شونیم اردو زدند. و شائول با سپاه خود در جِلبوع سنگر گرفت.
5وقتی شائول سپاه عظیم فلسطینی ها را دید ترسید
6و از خداوند سوال کرد که چه کند. اما خداوند جوابش را نداد ـ نه در خواب و نه بذریعۀ اوریم و نه بواسطۀ انبیاء.
7آنگاه شائول به خادمان خود گفت: «بروید زنی را که جن داشته باشد پیدا کنید، تا پیش او رفته بپرسم که چه باید بکنم.» آن ها رفتند و یک زن را در عین دور یافتند.
8پس شائول تغییر قیافه داده لباس عادی پوشید و در وقت شب به خانۀ آن زن رفت. از او خواهش کرده گفت: «بوسیلۀ جنی که داری برای من فال ببین و شخصی را که نام ببرم برایم بیاور.»
9زن به او گفت: «تو خوب می دانی که شائول تمام فالگیران و جادوگران را از کشور بیرون راند. پس چطور می خواهی که من خود را بدام بیندازم و خود را به کشتن بدهم؟»
10شائول گفت: «بنام خداوند قسم می خورم که از این بابت هیچ ضرری بتو نمی رسد.»
11زن پرسید: «چه کسی را می خواهی که برایت بیاورم؟» او جواب داد: «سموئیل را.»
12وقتی آن زن سموئیل را دید با آواز بلند فریاد کشید و به شائول گفت: «برای چه مرا فریب دادی؟ تو شائول هستی.»
13پادشاه به او گفت: «چه را می بینی؟» زن گفت: «روحی را می بینم که از زمین بیرون می آید.»
14شائول پرسید: «چه شکل دارد؟» زن جواب داد: «مرد پیری را می بینم که ردای پوشیده است.» آنگاه شائول دانست که او سموئیل است. پس رو بزمین خم شد و تعظیم کرد.
15سموئیل به شائول گفت: «چرا آسایش مرا برهم زدی و مرا به اینجا آوردی؟» شائول گفت: «مشکل بزرگی دارم، زیرا فلسطینی ها به جنگ من آمده اند. خداوند مرا ترک کرده است و دیگر به سوالهای من جواب نمی دهد ـ نه بواسطۀ انبیاء و نه در خواب. بنابران، ترا خواستم تا به من بگوئی که چه چاره کنم.»
16سموئیل گفت: «در صورتیکه می دانی خداوند ترا ترک کرده و دشمن تو شده است، از من چرا سوال می کنی؟
17خداوند طوریکه قبلاً به من گفته بود، عمل کرد. او پادشاهی را از تو گرفته و به رقیبت، داود داده است.
18زیرا که تو امر خداوند را بجا نیاوردی و به عمالیق قهر و غضب او را نشان ندادی. بنابران، خداوند این روز را بر سر تو آورد.
19علاوه براین، تو و قوم اسرائیل به دست فلسطینی ها اسیر می شوید و تو و پسرانت فردا پیش من خواهید بود. و تمام لشکر اسرائیلی بکلی نابود می شود.»
20آنگاه شائول بروی زمین دراز افتاد، زیرا سخنان سموئیل او را بشدت ترساند. برعلاوه، چون تمام شب و روز چیزی نخورده بود، بیحال شده بود.
21وقتی آن زن وضع پریشان شائول را دید به او گفت: «کنیزت امرت را بجا آورد و جان خود را بخطر انداخت.
22حالا تمنا می کنم که تو هم خواهش کنیزت را بپذیر و یک چیزی بخور تا کمی قوت یافته براه خود بروی.»
23اما شائول از خوردن خودداری کرده گفت: «من چیزی نمی خورم.» خادمانش هم با آن زن همنوا شده اصرار نمودند. پس شائول از زمین برخاسته و بر بستر نشست.
24آن زن فوراً گوسالۀ چاقی را که در خانه داشت کشت. آرد را خمیر کرده نان فطیر پخت.
25و بعد غذا را پیش شائول و خادمانش آورد. بعد از آنکه نان خورده شد، برخاستند و شباشب براه افتادند.