22اینها پسران راحیل و یعقوب بودند و تعدادشان چهارده نفر بود.
23پسر دان: حوشیم.
24پسران نفتالی: یحصیئیل، جونی، یزر و شلیم.
25اینها پسران بلهه، کنیزی که لابان به دختر خود راحیل داد و او برای یعقوب به دنیا آورد. تعدادشان هفت نفر بود.
26تعداد اولادۀ یعقوب ـ بغیر از پسران و زنهای آن ها ـ که با او به کشور مصر رفتند شصت و شش نفر بود.
27و با دو پسر یوسف که در مصر متولد شده بودند مجموع تعداد خانوادۀ یعقوب به هفتاد نفر می رسید.
28یعقوب یهودا را پیش از خود پیش یوسف فرستاد تا به او خبر بدهد که پدرش و خانوادۀ او در راه هستند و به زودی به جوشن می رسند.
29یوسف گادی خود را حاضر کرد و به جوشن رفت تا از پدر خود استقبال کند. وقتی یکدیگر را دیدند، یوسف دست های خود را به گردن پدر خود انداخت و مدت زیادی گریه کرد.
30یعقوب به یوسف گفت: «حالا دیگر برای مُردن حاضرم، من تو را دیدم و یقین دارم که هنوز زنده ای.»
31سپس یوسف به برادران خود و سایر اعضای خانوادۀ پدر خود گفت: «من باید به نزد فرعون بروم و به او خبر بدهم که برادرانم و تمام اهل خانۀ پدرم که در کنعان زندگی می کردند پیش من آمده اند.
32به او می گویم که شما چوپان هستید و حیوانات و گله ها و رمه های خود را با تمام دارائی خود آورده اید.
33وقتی فرعون از شما بپرسد که کار شما چیست؟
34بگوئید: ما از دوران کودکی مانند اجداد ما چوپان بودیم و از گله های خود نگاهبانی می کنیم. به این ترتیب او به شما اجازه می دهد که در منطقۀ جوشن زندگی کنید.» یوسف این را به خاطری گفت که مصری ها چوپانان را نجس می دانستند.