9 And when he had opened the fifth seal, I saw under the altar the souls of them that were slain for the word of God, and for the testimony which they held:
10 And they cried with a loud voice, saying, How long, O Lord, holy and true, dost thou not judge and avenge our blood on them that dwell on the earth?
11 And white robes were given unto every one of them; and it was said unto them, that they should rest yet for a little season, until their fellowservants also and their brethren, that should be killed as they were, should be fulfilled.
1 اخیتوفل به ابشالوم گفت: «به من اجازه بده که دوازده هزار نفر را انتخاب کرده امشب به تعقیب داود بروم.
2چون او خسته و بی حال است، وارخطا می شود و همۀ مردمیکه با او هستند می گریزند و من تنها پادشاه را می کشم و همه مردم اسرائیل را دوباره پیش تو می آورم.»
3چون او خسته و بی حال است، وارخطا می شود و همۀ مردمیکه با او هستند می گریزند و من تنها پادشاه را می کشم و همه مردم اسرائیل را دوباره پیش تو می آورم.»
4این نظریه و مشورۀ اخیتوفل مورد پسند ابشالوم و سرکردگان اسرائیل واقع شد.
5بعد ابشالوم گفت: «از حوشای ارکی هم بپرسید که نظریۀ او در این مورد چیست.»
6وقتی حوشای آمد ابشالوم از او پرسید: «تو چه می گوئی؟ آیا نظریۀ اخیتوفل را قبول کنم؟»
7حوشای گفت: «این بار مشورۀ اخیتوفل درست نیست.
8خودت می دانی که پدرت و مردان او چه جنگجویان شجاعی هستند و مانند خرسی که چوچه هایش در بیابان ربوده شده باشند، خشمگین و بیتاب اند. پدرت در جنگ و محاربه شخص آزموده و با تجربه ایست و شب در بین مردم خواب نمی کند.
9شاید همین حالا در غاری یا جایِ دیگری خود را پنهان کرده باشد. همینکه بیرون آید و حمله کند و تعدادی را بکشد، آنگاه همه جا شایع می شود که مردان تو کشته شده اند.
10حتی شجاعترین مردانیکه دل شیر را دارند، از ترس روحیۀ خود را می بازند. زیرا همه مردم اسرائیل می دانند که پدرت و همچنان مردانیکه با او هستند، چقدر دلاور و شجاع می باشند.
11پس نظریۀ من این است که تمام مردم اسرائیل از دان تا بئرشِبع که مثل ریگ بی شمار اند، جمع شوند و تو شخصاً همراه شان به جنگ برو.
12ما به جائیکه او است حمله می کنیم و مثل شبنمی که بر زمین می بارد بر او فرود می آئیم. آنگاه از او و همراهان او اثری باقی نمی ماند.
13و اگر به داخل شهر بگریزد، آنوقت تو همه سپاه اسرائیل را در اختیار خود می داشته باشی و ما با خود کمند می بریم و شهر را به نزدیکترین دره می کشیم و به عمق آن می اندازیم که حتی یک دانه سنگچل آن هم باقی نماند.»
14بنابران، ابشالوم و تمام مردم اسرائیل گفتند که رأی و نظریۀ حوشای بهتر از نظریۀ اخیتوفل است، زیرا خداوند چنین مقدر فرموده بود که مشورۀ عاقلانۀ اخیتوفل قبول نشود و خداوند ابشالوم را بروز بد گرفتار کند.
15بعد حوشای به صادوق و ابیاتار کاهن بیان کرد که اخیتوفل چه پیشنهاد کرد و مشورۀ خودش چه بود.
16پس فوراً پیامی به داود بفرست و به او اطلاع بده که شب را نباید در گذرگاه بیابان بگذراند و هرچه زودتر آنجا را ترک کند، ورنه او و همه همراهانش نابود می شوند.
17در عین حال یُوناتان پسر ابیاتار و اخیمعص پسر صادوق در عین روجِل منتظر بودند و کنیزی برای شان خبرها را می آورد و آن ها به نوبۀ خود خبرها را به داود می رساندند. زیرا آندو از ترس اینکه مبادا دیده شوند به داخل شهر رفته نمی توانستند.
18باوجود آنهمه احتیاط یکی از غلامان آن ها را دید و به ابشالوم خبر داد. پس آندو فوراً از آنجا به بنیامین گریختند. در آنجا شخصی آن ها را در چاه حویلی خانۀ خود پنهان کرد.
19زن صاحب خانه، سر چاه را با پارچه ای پوشاند و بروی پارچه گندم را پاش داد که چاه معلوم نشود.
20وقتی خادمان ابشالوم آمدند و از او پرسیدند که اخیمعص و یُوناتان کجا هستند، زن گفت: «آن ها به آن طرف دریا رفتند.» خادمان پس از آنکه جستجو کردند و آن ها را نیافتند، به اورشلیم برگشتند.
21وقتی آن ها رفتند، یُوناتان و اخیمعص از چاه بیرون شدند و پیش داود پادشاه رفتند و گفتند: «زود شو و از دریا عبور کن، زیرا اخیتوفل مشوره داده است که ترا دستگیر کنند و بکشند.»
22آنگاه داود برخاست و با همراهان خود از دریا عبور کرد و تا دمیدن صبح حتی یکنفر هم در آنجا نماند.
23چون اخیتوفل دید که مشورۀ او قبول نشد، الاغ خود را آماده کرد و به شهر خود رفت. پس از آنکه کارهای خود را سربراه نمود، خود را حلق آویز کرد و مُرد و او را در آرامگاه پدرش بخاک سپردند.
24بعد داود به محنایم آمد و ابشالوم اردوی اسرائیل را آماده و مجهز کرد و از دریای اُردن گذشت.
25در عین حال عماسا را بعوض یوآب بسرکردگی سپاه خود مقرر کرد. (عماسا پسر شخصی بنام یترای اسرائیلی، شوهر اَبِیجایَل، دختر ناحاش، خواهر زِرویه، مادر یوآب بود.)
26و ابشالوم و سپاه او در سرزمین جلعاد اردو زدند.
27چون داود به محنایم آمد، شوبی پسر ناحاش از ربت بنی عمون، ماکیر پسر عَمیئیل از لودبار و بَرزِلای جِلعادی از روجلیم به گرمی از او استقبال کردند.
28بعد برای او و همراهانش بستر، دیگ و کاسه، آرد گندم و جو، غلۀ بریان، لوبیا، ماش، نخود،
29عسل و پنیر آوردند و به آن ها گفتند: «در این سفر دور و دراز بیابان شاید گرسنه و تشنه شده باشید.»