2«آیا نمی خواهی لحظه ای خاموش باشی؟ اگر به ما گوش بدهی، می توانیم بدرستی با هم صحبت کنیم.
3آیا تو فکر می کنی که ما مثل حیوانات، احمق و بی شعور هستیم؟
4تو با خشمت به خودت صدمه می رسانی. آیا بخاطریکه تو خشمگین هستی، زندگی به روی زمین نباشد؟ آیا می خواهی که خدا برای قناعت تو صخره ها را از جای شان بیجا کند؟
5چراغ شخص بدکار خاموش می شود و شعلۀ آتش او نوری نخواهد داشت.
6نور خانۀ مرد شریر به تاریکی تبدیل می گردد و چراغش خاموش می شود.
7قدمهایش سست و قربانی نقشه های خود می گردد.
8بسوی دام قدم بر می دارد و پایش در تله می افتد و رهائی نمی یابد.
9بسوی دام قدم بر می دارد و پایش در تله می افتد و رهائی نمی یابد.
10در سر راه او دام پنهان شده است و تله ای در مسیر او قرار دارد.
11ترس و وحشت از هر سو بر او هجوم می آورد و قدم بقدم او را تعقیب می کند.
12قحطی و گرسنگی نیروی او را زایل می سازد و مصیبت در سر راهش کمین می کند.
13به مرض کشندۀ گرفتار می شود و در کام مرگ فرو می رود.
14از خانه ای که در آن آسوده بود، جدا می شود و به دست پادشاه مرگ سپرده می شود.
15مسکنش با آتش گوگرد از بین می رود و خانه اش خالی می شود.
16ریشه و شاخه هایش پژمرده و خشک شده، نابود می گردند.
17خاطره اش از روی زمین محو می شود و هیچ کس نام او را بیاد نمی آورد.
18از دنیای زندگان رانده شده به تاریکی انداخته می شود.
19در بین قومش بازمانده و نسلی از او باقی نمی ماند.
20مردم از غرب و شرق از دیدن وضع او حیران می شوند و وحشت می کنند.
21بلی، مردم گناهکار و کسانی که خدا را نمی شناسند به این مصیبت ها گرفتار می شوند.»