9 And when he had opened the fifth seal, I saw under the altar the souls of them that were slain for the word of God, and for the testimony which they held:
10 And they cried with a loud voice, saying, How long, O Lord, holy and true, dost thou not judge and avenge our blood on them that dwell on the earth?
11 And white robes were given unto every one of them; and it was said unto them, that they should rest yet for a little season, until their fellowservants also and their brethren, that should be killed as they were, should be fulfilled.
1 نعمان، سپه سالار لشکر پادشاه سوریه، مرد بزرگ و شخص معتمد شاه بود، زیرا بخاطر لیاقت و کاردانی او، کشور سوریه به پیروزی های زیادی نایل شده بود. با اینکه او یک شخص دلاور و جنگجو بود، مگر از مرض بَرَص، (یعنی جذام) رنج می برد.
2قوای سوریه در یکی از حملات خود، دختر جوانی را از کشور اسرائیل به اسارت بردند و او خدمتگار زن نعمان شد.
3او یک روز به خانم نعمان گفت: «کاش آقایم پیش آن نبی که در سامره زندگی می کند، می رفت، زیرا او می تواند آقایم را از مرضی که دارد شفا بدهد.»
4بنابران نعمان پیش پادشاه رفت و آنچه را که آن دختر اسرائیلی گفته بود برایش بیان کرد.
5پادشاه به او گفت: «برو و نامه ای هم از جانب من با خود ببر.» پس نعمان ده وزنۀ نقره و شش هزار مثقال طلا و ده دست لباس را با خود گرفته رهسپار سامره شد.
6نامه را به پادشاه رساند که مضمونش این بود: «حامل این نامه نعمان، یکی از مأمورین من است که به تو معرفی می کنم، و توقع دارم که او را از مرض جذام شفا بدهی.»
7وقتی پادشاه نامه را خواند، لباس خود را پاره کرد و گفت: «آیا من خدا هستم که اختیار مرگ و زندگی بدستم باشد. پادشاه سوریه فکر می کند که من می توانم این مرد را شفا بدهم. شاید او بهانه ای می جوید تا با من جنگ کند.»
8اما وقتی الیشع نبی از ماجرا خبر شد به پادشاه پیام فرستاد و گفت: «چرا غصه می خوری؟ آن مرد را پیش من بفرست و من به او ثابت می کنم که در اسرائیل یک نبی واقعی وجود دارد.»
9پس نعمان با اسپها و عراده های خود آمد و پیش دروازۀ خانۀ الیشع توقف کرد.
10الیشع قاصدی را پیش نعمان فرستاد و گفت به او بگو که هفت بار خود را در دریای اُردن بشوید. آنگاه پوست بدنش بحالت عادی برگشته از مرض بکلی شفا خواهد یافت.
11ولی نعمان قهر شد و آنجا را ترک کرد و گفت: «من فکر می کردم که او پیش من بیرون می آید و بحضور خداوند، خدای خود دعا می کند و دست خود را بر جای جذام تکان داده مرا شفا می دهد.
12برعلاوه آیا آب ابانه و فَرفَر، دو دریای دمشق، بهتر از آب همه دریاهای اسرائیل نیست؟» بنابراین، با قهر و غضب براه خود رفت.
13اما خادمانش پیش او آمدند و گفتند: «اگر آن نبی به تو کار مشکلی را پیشنهاد می کرد آیا تو نمی پذیرفتی؟ در حالیکه او راه آسانی را بتو نشان داد و تنها گفت که برو خود را بشوی و شفا می یابی.»
14پس نعمان رفت و قرار هدایت الیشع هفت بار در دریای اُردن غوطه ور شد. آنگاه گوشت بدنش مثل گوشت یک طفل کوچک برگشته پاک و سالم شد.
15بعد نعمان با تمام همراهان خود پیش الیشع برگشت. در برابر او ایستاد و گفت: «حالا می دانم که در تمام روی زمین بغیر از خدای اسرائیل خدای دیگری وجود ندارد. پس از تو خواهش می کنم که تحفۀ این خدمتگارت را قبول کنی.»
16اما الیشع گفت: «بنام خداوند که من بندۀ او هستم قسم است که هیچ تحفه ای را از تو قبول نمی کنم.»
17نعمان گفت: «اگر تحفۀ مرا نمی پذیری، اقلاً اجازه بده که دو بار قاطر از خاک اینجا را با خود ببرم، زیرا بعد از این بجز برای خداوند، برای هیچ خدای دیگر قربانی سوختنی و هدیه تقدیم نمی کنم.
18اما امیدوارم که خداوند مرا ببخشد، زیرا وقتی پادشاه به معبد رِمون برای پرستش می رود من او را همراهی می کنم و او در وقت عبادت ببازوی من تکیه می کند. باز هم دعا می کنم که خداوند مرا بخاطر این کار ببخشد.»
19الیشع به او گفت: «به سلامتی برو.» اما وقتی نعمان کمی از آنجا دور شد
20جیحزی، خادم الیشع با خود گفت: «آقای من هدیه ای را که نعمان برایش می داد نگرفت و به او اجازه داد که مفت و رایگان برود. اما به خداوند قسم است که من می روم و یک چیزی از او می گیرم.»
21پس جیحزی بدنبال نعمان رفت. وقتی نعمان دید که شخصی از عقب او می دود، برای ملاقات او از عرادۀ خود پیاده شد و گفت: «خیریت است؟»
22او جواب داد: «بلی، خیریت است، اما آقایم مرا فرستاد تا به تو بگویم که دو نفر نبی از کوهستان افرایم پیش او آمدند، بنابراین، از تو خواهش می کند که یک وزنۀ نقره و دو دست لباس برای شان بدهی.»
23نعمان گفت: «من بتو دو وزنۀ نقره می دهم، لطفاً آنرا قبول کن.» او بسیار اصرار کرد و بعد وزنه های نقره را در دو خریطه انداخت و با دو دست لباس به دو نفر از خادمان خود داد تا آن ها را پیشاپیش جیحزی حمل کنند.
24وقتی به تپۀ جای اقامت الیشع رسید خریطه ها را از آن ها گرفت و در خانه گذاشت و خادمان نعمان را مرخص کرد و آن ها براه خود رفتند.
25بعد داخل شد و در برابر آقای خود ایستاد. الیشع پرسید: «جیحزی، کجا رفته بودی؟» او جواب داد: «من جائی نرفته بودم.»
26الیشع به او گفت: «آیا نفهمیدی که وقتی نعمان برای استقبالت از عرادۀ خود پیاده شد روح من هم در آنجا بود؟ حالا وقت آن نیست که از کسی پول، لباس، باغ زیتون، تاکستان، گوسفند، گاو، کنیز و یا غلام قبول کنی.
27پس تو به مرضی که نعمان داشت مبتلا می شوی و تو و اولاده ات برای همیشه از آن مرض رنج خواهید برد.» بنابران جیحزی دفعتاً به مرض جذام مبتلا شد و با پوست سفید مثل برف از حضور او رفت.