9 And when he had opened the fifth seal, I saw under the altar the souls of them that were slain for the word of God, and for the testimony which they held:
10 And they cried with a loud voice, saying, How long, O Lord, holy and true, dost thou not judge and avenge our blood on them that dwell on the earth?
11 And white robes were given unto every one of them; and it was said unto them, that they should rest yet for a little season, until their fellowservants also and their brethren, that should be killed as they were, should be fulfilled.
1 بعد از مدتی، در موسم دَرَو گندم، شَمشون بزغاله ای را بعنوان هدیه برداشت تا پیش زن خود برود، اما خسرش او را نگذاشت که به خانه داخل شود
2و گفت: «چون من فکر کردم که تو از او نفرت داری، بنابران او را به رفیقت دادم. خواهر کوچک او مقبولتر است، چرا با او عروسی نمی کنی؟»
3شَمشون گفت: «حالا حق دارم که از فلسطینی ها انتقام بگیرم.»
4پس رفت و سه صد روباه را گرفت و هر جوره را دُم به دُم بست. و بین هردو دُم یک مشعل را قرار داد.
5بعد مشعل ها را روشن نمود و روباهها را در بین کشتزارهای فلسطینی ها آزاد کرد و خوشه های گندم و باغهای زیتون همه آتش گرفتند.
6فلسطینی ها پرسیدند: «چه کسی این کار را کرده است؟» گفتند: «شَمشون، داماد تِمَنی، زیرا خسرش زن او را به رفیقش داد.» آنگاه فلسطینی ها رفتند و آن زن را همراه پدرش در آتش سوختاندند.
7شَمشون به آن ها گفت: «حالا که شما این کار را کردید، تا بار دیگر از شما انتقام نکشم، آرام نمی گیرم.»
8پس با یک حملۀ شدید یک تعداد زیاد آن ها را بقتل رساند. بعد رفت و در مغارۀ صخرۀ عِیطام ساکن شد.
9فلسطینی ها هم رفتند و در یهودا اردو زده به لَحی حمله کردند.
10مردم یهودا از فلسطینی ها پرسیدند: «چرا به جنگ ما آمده اید؟» آن ها جواب دادند: «ما آمده ایم تا شَمشون را دستگیر کنیم و انتقام خود را از او بگیریم.»
11آنگاه سه هزار نفر از مردم یهودا در مغارۀ صخرۀ عِیطام پیش شَمشون رفتند و به او گفتند: «آیا خبر نداری که فلسطینی ها بر ما حکومت می کنند؟ این چه کاری است که با ما می کنی؟» شَمشون جواب داد: «همان کاری را که در حق من کردند، من هم در حق شان کردم.»
12آن ها گفتند: «ما آمده ایم که ترا دستگیر کنیم و به دست فلسطینی ها بسپاریم.» شَمشون گفت: «بسیار خوب، اما قول بدهید که خود شما مرا نکشید.»
13آن ها جواب دادند: «ما ترا نمی کشیم. فقط دست و پایت را می بندیم و به دست آن ها می دهیم.» پس آن ها دست و پای شَمشون را با دو ریسمان نَو بستند و از مغاره بیرون بردند.
14وقتی شَمشون به لَحی رسید، فلسطینی ها با دیدن او فریاد برآوردند. در همان اثنا روح خداوند بر شَمشون قرار گرفت و ریسمان هائی که با آن ها او را بسته بودند، مثل کتانی که در آتش سوخته شود گردید و بندها از دستهایش فروریخت.
15آنگاه استخوان الاشۀ الاغی را یافت. دست دراز کرد و آنرا گرفت و با آن یک هزار نفر را کشت.
16و شَمشون گفت: «با استخوان الاشۀ یک الاغ از کُشته پُشته ساختم، با استخوان الاشۀ یک الاغ یک هزار مرد را کشتم!»
17وقتی حرف خود را تمام کرد، استخوان الاشه را به یکسو انداخت و آنجا را «تپۀ استخوان الاشه» نامید.
18در این وقت شَمشون بسیار تشنه شده بود، پس نزد خداوند دعا کرده، گفت: «امروز به این بنده ات افتخار آنرا دادی که قوم اسرائیل را نجات بدهم. و حالا باید از تشنگی بمیرم و به دست این بیگانگان بیفتم؟»
19آنگاه خداوند یک خالیگاه را در زمین شگافت و از آن آب جاری شد. و وقتیکه از آن آب نوشید جان تازه گرفت و حالش بجا آمد. به این خاطر آن جا را عین حَقوری (یعنی چشمۀ کسیکه دعا کرد) نامید که تا به امروز در لَحی باقی است.
20شَمشون در زمان فلسطینی ها مدت بیست سال بر اسرائیل داوری کرد.