9 And when he had opened the fifth seal, I saw under the altar the souls of them that were slain for the word of God, and for the testimony which they held:
10 And they cried with a loud voice, saying, How long, O Lord, holy and true, dost thou not judge and avenge our blood on them that dwell on the earth?
11 And white robes were given unto every one of them; and it was said unto them, that they should rest yet for a little season, until their fellowservants also and their brethren, that should be killed as they were, should be fulfilled.
1 اِستَر سه روز پس از شروع روزه لباس سلطنتی خود را در بر کرد و به قسمت اندرونی قصر رفت و در آنجا روبروی تخت سلطنتی ایستاد. پادشاه در داخل اطاق در مقابل در ورودی آن نشسته بود.
2وقتی پادشاه دید ملکه اِستَر در آن جا ایستاده است به او لطف کرد و چوگان طلایی خود را بطرف او دراز نمود. آن وقت اِستَر جلو رفته نوک چوگان را لمس کرد.
3پادشاه پرسید: «ملکه، چه شده است؟ هر چه بخواهی به تو خواهم داد ـ حتی نیمی از امپراطوری خود را.»
4اِستَر در پاسخ گفت: «اگر پادشاه مایل باشند، می خواهم شما و هامان در ضیافتی که من امروز می دهم مهمان من باشید.»
5پادشاه دستور داد هامان فوراً بیاید تا به اتفاق هم به ضیافت اِستَر بروند. پس پادشاه و هامان به ضیافتی که اِستَر ترتیب داده بود رفتند.
6در موقع نوشیدن شراب پادشاه به اِستَر گفت: «به من بگو، چه می خواهی؟ حتی اگر نیمی از امپراطوری مرا بخواهی آن را به تو خواهم داد.»
7اِستَر در پاسخ گفت:
8«در خواست و تقاضای من این است: اگر پادشاه لطف فرمایند، مایلم از شما و هامان دعوت نمایم فردا هم مجدداً مهمان من باشید. آن وقت تقاضای خود را به عرض خواهم رسانید.»
9وقتی هامان مهمانی اِستَر را ترک گفت، شاد و سرخوش بود. اما وقتی مردخای را در جلوی در ورودی کاخ دید و از اینکه مردخای به احترام او از جایش بلند نشد و تعظیم نکرد، نسبت به او بسیار خشمگین شد.
10اما خونسردی خود را حفظ کرد و به منزل رفت و از دوستانش دعوت نمود به منزل او بیایند و از زن خود، زرش، نیز خواست در جمع آن ها شرکت کند.
11هامان با غرور از زیادی ثروت خود، پسران بسیارش، ارتقای مقامش بوسیلۀ پادشاه و از برتری خود بر سایر اطرافیان پادشاه سخن می گفت.
12و در دنباله صحبت خود گفت: «دیگر اینکه ملکه اِستَر از هیچ کس جز پادشاه و من برای شرکت در ضیافت خویش دعوت نکرده است. او باز هم ما را فردا برای یک مهمانی دیگر دعوت کرده است.
13اما وقتی آن مردخای یهودی را می بینم که جلوی در ورودی کاخ می نشیند، اینها همه برایم بی ارزش می شود.»
14پس زنش و دوستانش به او گفتند: «چرا دستور نمی دهی داری به بلندی بیست و سه متر بسازند و آن وقت پادشاه را متقاعد کن تا دستور دهد او را فردا صبح روی همان دار اعدام کنند. در آن صورت می توانی با خوشحالی به مهمانی ملکه بروی.» به نظر هامان این فکر خوبی بود، پس دستور داد دار را بسازند.