40 And this is the will of him that sent me, that every one which seeth the Son, and believeth on him, may have everlasting life: and I will raise him up at the last day.
1 شائول از تهدید و کشتن پیروان خداوند به هیچ نحوی دست نمی کشید. او پیش کاهن اعظم رفت
2و تقاضای معرفی نامه هایی برای کنیسه های دمشق کرد تا چنانچه مرد یا زنی را از اهل طریقت پیدا کند آن ها را دستگیر کرده به اورشلیم آورد.
3شائول هنوز به دمشق نرسیده بود که ناگهان نزدیک شهر نوری از آسمان در اطراف او درخشید.
4او به زمین افتاد و صدایی شنید که می گفت: «ای شائول، شائول، چرا بر من جفا می کنی؟»
5شائول پرسید: «خداوندا تو کیستی؟» جواب آمد: «من عیسی هستم، همان کسی که تو بر او جفا میکنی،
6ولی برخیز و به شهر برو و در آنجا به تو گفته خواهد شد که چه باید بکنی.»
7دراین هنگام همسفران شائول خاموش ماندند زیرا اگرچه صدا را می شنیدند، ولی کسی را نمی دیدند.
8پس شائول از زمین برخاست و با اینکه چشمانش باز بود چیزی نمی دید. دستش را گرفتند و او را به دمشق هدایت کردند.
9در آنجا سه روز نابینا ماند و چیزی نخورد و ننوشید.
10یکی از ایمانداران به نام حنانیا در شهر دمشق زندگی می کرد. خداوند در حالت جذبه و یا رؤیا به او ظاهر شد و فرمود: «ای حنانیا.» او جواب داد: «بلی، ای خداوند، آماده ام.»
11خداوند فرمود: «برخیز و به کوچه ای که آنرا «راست» می نامند برو و در خانه یهودا سراغ شخصی به نام شائول طرسوسی را بگیر. او به دعا مشغول است
12و در حالت رؤیا مردی را دیده است به نام حنانیا که می آید و بر او دست می گذارد و بینائی او را باز می گرداند.»
13حنانیا عرض کرد: «خداوندا دربارۀ این شخص و آنهمه آزار که او به قوم برگزیدۀ تو در اورشلیم رسانیده است، چیزهایی شنیده ام
14و حالا از طرف سران کاهنان اختیار یافته و به اینجا آمده است تا همه کسانی را که به تو روی می آوردند دستگیر کند.»
15اما خداوند به او گفت: «برو، زیرا این شخص وسیله ای است که من انتخاب کرده ام تا نام مرا به ملتها و پادشاهان آنها و قوم اسرائیل اعلام نماید.
16خود من به او نشان خواهم داد که چه رنجهای بسیاری بخاطر نام من خواهد کشید.»
17پس حنانیا رفت، داخل آن خانه شد و دست بر شائول گذاشت و گفت: «ای برادر، ای شائول، خداوند یعنی همان عیسی که بین راه به تو ظاهر شد، مرا فرستاده است تا تو بینائی خود را بازیابی و از روح القدس پُر گردی.»
18در همان لحظه چیزی مانند پوستک از چشمان شائول افتاد و بینائی خود را بازیافت و برخاسته تعمید گرفت.
19بعد از آن غذا خورد و قوت گرفت. شائول مدتی در دمشق با ایمانداران بسر برد
20و طولی نکشید که در کنیسه های دمشق بطور آشکار اعلام می کرد که عیسی، پسر خداست.
21هر کس سخنان او را می شنید در حیرت می افتاد و می گفت: «مگر این همان کسی نیست که در اورشلیم کسانی که نام عیسی را بر زبان می آوردند نابود می کرد؟ و آیا منظور او از آمدن به اینجا فقط این نیست که آنها را بگیرد و به دست سران کاهنان بسپارد؟»
22اما قدرت کلام شائول روز به روز بیشتر می شد و یهودیان دمشق را با دلایل انکار ناپذیر قانع می ساخت که عیسی، مسیح وعده شده است.
23پس از مدتی یهودیان دسیسه ساختند تا او را بقتل برسانند.
24اما شائول از نیت آنها با خبر شد. یهودیان حتی دروازه های شهر را شب و روز تحت نظر داشتند تا او را بکشند،
25ولی شاگردان او شبانه او را در داخل سبدی گذاشتند و از دیوار شهر به پایین فرستادند.
26وقتی شائول به اورشلیم رسید کوشش نمود با دیگر شاگردان عیسی یکجا شود، اما آنها از او بیم داشتند زیرا قبول نمی کردند که او واقعاً پیرو عیسی شده باشد.
27به هر حال برنابا او را گرفت و به حضور رسولان آورد و برای ایشان شرح داد که چگونه او در راه دمشق خداوند را دیده و چطور خداوند با او سخن گفته و به چه ترتیب شائول در دمشق با شجاعت به نام عیسی وعظ کرده است.
28به این ترتیب شائول در اورشلیم با آنها رفت و آمد پیدا کرد و آشکارا بدون ترس به نام خداوند موعظه می کرد
29و با یهودیان یونانی زبان مباحثه و گفتگو می نمود به طوری که آنها قصد جان او را داشتند.
30وقتی برادران از این مو ضوع آگاه شدند شائول را به قیصریه رسانیدند و او را روانه ترسوس کردند.
31به این ترتیب کلیسا در سراسر یهودیه و جلیل و سامره آرامش یافت. در حالیکه آنها در خدا ترسی و تقویت روح القدس بسر می بردند، کلیسا از لحاظ نیرو و تعداد رشد می کرد.
32پِترُس از همه جا دیدن می کرد و یکبار نیز به دیدن ایمانداران مقیم لُده رفت.
33در آنجا شخصی را به نام اینیاس که به مدت هشت سال شل و بستری بود دید.
34پِترُس به او گفت: «ای اینیاس، عیسی مسیح ترا شفا می بخشد. برخیز و رختخواب خود را جمع کن.» او فوراً از جا برخاست
35و جمیع ساکنان لُده و دشت شارون او را دیدند و به خداوند روی آوردند.
36در یافا یکی از ایمانداران که زنی بنام طبیتا بود زندگی می کرد. (ترجمه یونانی نام او دورکاس به معنی آهو است.) این زن که بسیار نیکوکار و بخشنده بود
37در این زمان بیمار شد و فوت کرد. او را شستند و در بالاخانه ای گذاشتند.
38ایمانداران که شنیده بودند پِترُس در لُده است به سبب نزدیکی لُده به یافا دو نفر را پیش او فرستادند و تقاضا نمودند: «هر چه زودتر خود را به ما برسان.»
39پِترُس فوراً همرای آنها حرکت کرد و همینکه به آنجا رسید او را به آن بالاخانه بردند. بیوه زنان گریه کنان دور او را گرفتند و همه پیراهن ها و لباسهایی را که دورکاس در زمان حیات خود دوخته بود به او نشان دادند.
40پِترُس همه آنها را از اطاق بیرون کرد. سپس زانو زد و دعا نمود و رو به جسد کرده گفت: «ای طبیتا برخیز.» او چشمان خود را باز کرد و وقتی پِترُس را دید راست نشست.
41پِترُس دست خود را به او داد و او را روی پا بلند کرد. سپس مقدسین و بیوه زنان را صدا زد و او را زنده به ایشان سپرد.
42این موضوع در سراسر یافا منتشر شد و بسیاری به خداوند ایمان آوردند.
43پِترُس روزهای زیادی در یافا ماند و با شمعونِ چرمگر زندگی می کرد.